غم و خنده

گاهی غریبه ها درد آدم را بهتراز خودی ها می فهمند و آن موقع چقدر به تنهاییت پی میبری و یک آن می خواهی فریاد بزنی و همه بغضت را سر این دنیای لامروت بشکنی...

چه کسی تو را تا اینجا کشاند؟خودت؟خدایت؟یااو؟

مقصر کیست؟او یا تو؟

گاهی چه راحت می شود به غریبه ها تکیه کرد و برای حتی چند ثانیه ای احساس داشتن یک تکیه گاه محکم در وجودت جوانه می زند اما تا به خودت می آیی و می فهمی که او غریبه هست می خواهی تا ته دنیا بدوی و باد با اشک های سرازیر شده از گونه ات سیلی سختی به تو بزند تا شاید بفهمی تمام زندگیت را به تباهی کشانده ای به خاطر کسی که حتی لایق محبت هایت نبود...اما گذشت ... زندگی منتظر تصحیح اشتباه هایت نمی ماند به سر عت می گذرد و حالا تو زمان بسیاری را فقط به خاطر کسی که حتی لایق محبت هایت نبود تباه کردی و وقتی به تمام این چندین سال عمرت می اندیشی و منصفانه می اندیشی می بینی که چیزهای با ارزش فراوانی را از دست داده ای فقط به خاطر کسی که حتی لایق محبت هایت نبود و تو خوب می دانی که از دست رفته ها باز نمی گردند هیچ وقت باز نمی گردند...



+ نوشته شده در 26 مهر 1391برچسب:, ساعت 13:10 توسط سامان