عاشقانه
مینویسم که تو بخوانی اما حیف!
دیگران عاشقانه های مرا میخوانند و یاد عشق خودشان می افتند!
و تو........حتی نگاه هم نمیکنی...!
مینویسم که تو بخوانی اما حیف!
دیگران عاشقانه های مرا میخوانند و یاد عشق خودشان می افتند!
و تو........حتی نگاه هم نمیکنی...!
کسی نیست،
بیا زندگی را بدزدیم ،
آن وقت میان دو دیدار قسمت کنیم
بیا با هم از حالت سنگ چیزی بفهمیم،
بیا زودتر چیزها را ببینیم!!!
(سهراب)
عشق یک حس است. گاهی ناقص است. گاهی کم است. گاهی نصفه است. گاهی مشقی است ، اما جایش در تن ما می ماند...
چرا...
نان را از من بگیر ، اگر میخواهی ،
هوا را از من بگیر ، اما
خنده ات را نه .
گل سرخ را از من بگیر
سوسنی را كه میكاری ،
آبی را كه به ناگاه
در شادی تو سرریز میكند ،
موجی ناگهانی از نقره را
كه در تو میزاید .
از پس نبردی سخت باز میگردم
با چشمانی خسته
كه دنیا را دیده است
بی هیچ دگرگونی ،
اما خنده ات را كه رها میشود
و پرواز كنان در آسمان مرا میجوید
تمامی درهای زندگی را
به رویم میگشاید
عشق من ، خنده تو
در تاریك ترین لحظه ها میشكفد
و اگر دیدی ، به ناگاه
خون من بر سنگفرش خیابان جاری ست ،
بخند ، زیرا خنده تو
برای دستان من
شمشیری است آخته .
برد با کیست؟
سرو می نازید و می بالید سخت:
«از من آیا هست زیبا تر درخت؟
برد با من نیست آیا ؟
من پرند نوبهاری بی خزانم در براست!»
گل، به او خندید و گفت:
«از تو زیباتر منم ، کز رنگ و بوی تاج نازم بر سراست!»
چهره نرگس به خودخواهی شکفت،
چشم بر یاران خام اندیش ، گفت:
«دست تان خالی است در آنجا که من ، دامنم سرشار از گنج زر است!»
ارغوان آتشین رخسار گفت:
«برد با همتای روی دلبر است!»
لاله ها مستانه رقصیدند،
یعنی :«غافلید!
در جهانی اینچنین ناپایدار،
برد با آنکس که چون ما سرخوشان ، تا نفس دارد به دست ساغر است!»
آموخته ام ؟!
آموخته ام ..... كه گاهی تمام چیزهایی كه یك نفر می خواهد فقط دستی است برای گرفتن دست او ، وقلبی است برای فهمیدن وی .
آموخته ام ...... كه راه رفتن كنار پدرم در یك شب تابستانی در كودكی ، شگفت انگیز ترین چیز در بزر گسالی است .
آموخته ام ....... بهترین كلاس درس دنیا كلاسی است كه زیر پای پیر ترین فرد دنیاست .
آموخته ام ....... وقتی كه عاشقید عشق شما در ظاهر نیز نمایان می شود .
آموخته ام ..... تنها كسی كه مرا در زندگی شاد می كند كسی است كه به من می گوید : تومرا. شاد كردی
آموخته ام ..... داشتن كودكی كه در آغوش شما به خواب رفته زیباترین حسی است كه در دنیا وجود دارد .
آموخته ام ...... كه مهربان بودن بسیار مهم تر از درست بودن است .
آمو خته ام ...... كه هرگز نباید به هدیه ای از طرف كودكی ( نه ) گفت .
آموخته ام .... كه همیشه برای كسی كه به هیچ عنوان قادر به كمك كردنش نیستم دعا كنم .
آموخته ام ..... كه مهم نیست كه زندگی تا چه حد از شما جدی بودن را انتظار دارد ، همه ما احتیاج به دوستی داریم كه لحظه ای با وی به دور از جدی بودن باشیم ....
بی تو خزانم
پس از یک نفس عمیق با اندیشه هایم به دنیای تنهایی ام سفری خواهم کرد آنجا که به هیچ کس
در نیافته است این امنیت ها چگونه بوجود آمده اند.
امشب تمامی حکایت ها سفرها در من نقش بسته اند و هر یکی پس از دیگری مرا به سوی خویش
می کشانند و من غریبانه با تمام تمناهای ماندن هر یک به یک آنها را در آغوش سبزم می نشانم
تمام وجود خستگی های من بوی رفتن میدهد بوی بیقراری همه دیار برای من تنها بیابان عطش
است. عطش عشق من خاموش نگردد هرگز .
حالا همه دوبیتی ها اینجا نشسته اند و من حس میکنم تنهاترینم هیچ طلوعی کنار من نمی ماند
خانزاده از کوچه درویشی ما نمی گذرد هیچ نجوایی نیست که با شبهای سکوت من عاشقانه بماند
و من در اندوهم پی سکوت سکوت آن روزها همراه من بود و من محکوم به همنشینی با او بودم
خدا سلام رساند و گفت
مادرم خواب دید که من درخت تاکم. تنم سبز است و از هر سرانگشتم، خوشه های سرخ انگور آویزان.
مادرم شاد شد از این خواب و آن را به آب گفت.
فردای آن روز، خواب مادرم تعبیر شد و من دیدم اینجا که منم باغچه ای است و عمری ست که من ریشه در خاک دارم. و ناگزیر دستهایم جوانه زد و تنم، ترک خورد و پاهایم عمق را به جستجو رفت.
و از آن پس تاکی که همسایه ما بود، رفیقم شد.
و او بود که به من گفت: همه عالم می روند و همه عالم می دوند، پس تو هم رفتن و دویدن بیاموز.
من خندیدم و گفتم: اما چگونه بدویم و چگونه برویم که ما درختیم و پاهایمان در بند!
او گفت: هر کس اما به نوعی می دود. آسمان به گونه ای می دود و کوه به گونه ای و درخت به نوعی.
تو هم باید از غورگی تا انگوری بدوی.
و ما از صبح تا غروب دویدیم. از غروب تا شب دویدیم و از شب تا سحر. زیر داغی آفتاب دویدیم و زیر خنکی ماه، دویدیم. همه بهار را دویدیم و همه تابستان را.
وقتی دیگران خسته بودند، ما می دویدیم. وقتی دیگران نشسته بودند، ما می دویدیم و وقتی همه در خواب بودند، ما می دویدیم. تب می کردیم و گُر می گرفتیم و می سوختیم و می دویدیم. هیچ کس اما دویدن ما را نمی دید. هیچ کس دویدن حبّه انگوری را برای رسیدن نمی بیند.
خیال تو....
دیشب دوباره دیدمت اما خیال بود
تو در کنار من بشینی؟...... محال بود
هر چه نگاه عاشق من بی نصیب بود
چشمان مهربان تو پاک و زلال بود
پاییز بود و کوچه ای و تک مسافری
با تو چقدر کوچه ی ما بی مثال بود
نشنید لحن عاشق من را نگاه تو
پرواز چشم های تو محتاج بال بود
سیب درخت بی ثمر آرزوی من
یک عمر مانده بود ولی کال کال بود
گفتم کمی بمان به خدا دوست دارمت
گفتی مجال نیست ولیکن مجال بود
یک عمر هر چه سهم تو از من نگاه بود
سهم من از عبور تو رنج و ملال بود
چیزی شبیه جام بلور دلی غریب
حالا شکست وای صدای وصال بود
شب رفت و ماه گم شد و خوابم حرام شد
اما نه با خیال تو بودم حلال بود
تو را تنها به کسی هدیه می دهم....
من تو را به کسی هدیه می دهم که از من عاشق تر باشد و از من برای تو مهربان تر.
من تو را به کسی هدیه می دهم که صدای تو را از دور، در خشم، در مهربانی،
در دلتنگی، در خستگی، در هزار همهمه ی دنیا، یکه و تنها بشناسد.
من تو را به کسی هدیه می دهم که راز معصومیت گل مریم و تمام سخاوت های
عاشقانه این دل معصوم دریایی را بداند؛ و ترنم دلپذیر هر آهنگ، هر نجوای
کوچک، برایش یک خاطره باشد.
او باید از نگاه سبز تو تشخیص بدهد که امروز هوای دلت آفتابی است؛ یا آن
دلی که من برایش می میرم، سرد و بارانی است.
ای.... ،ای بهانه ی زنده بودنم؛ من تو را به کسی هدیه می دهم که قلبش بعد
از هزار بار دیدن تو، باز هم به دیوانگی و بی پروایی اولین نگاه من بتپد.
نیایش...
نیایش برترین جلوه ی عشق است . نیایش با دعا خواندن تفاوت اساسی دارد . دعا خواندن از سر میجوشد و نیایش از دل . آنها كلمات اند و نیایش ، سكوت محض .
خدا همه چیز ما را می داند ، بنابراین ، به كلمات ما احتیاجی ندارد . او پیش از آنكه ما بگوییم ، شنیده است . نیایش ، محاوره نیست ، بلكه ارتباطی است در سكوت و خلوت . نباید چیزی گفت ، نباید چیزی خواست ، نبایدچیزی طلب كرد ، زیرا پیشاپیش همه چیز داده شده است . خدا پیش از آن كه تو او را بخوانی ، تو را خوانده است . مولوی چه خوب گفته است كه ؛ اولیا دهانشان از دعا خواندن بسته است . آنها در همه لحظات مشغول نیایش اند . در ساحت نیایش ، حتی فكر نیز باید خاموش شود . آنجا فقط چشمان خویش را ببند ، سر خویش را قدری فرو بیاور و مستغرق دریای او شو .
در آن خلوت درون ، جایی كه كلمه ای رد و بدل نمی شود ، برای نخستین بار صدای نجواگر خداوند را می شنوی . این صدا را فقط در آن سكوت و سكون عظیم می توان شنید . این صدا فقط در قلب طنین می اندازد . هنگامی كه دل را از هیاهوی دل مشغولی ها خالی كردی ، نجوای او به گوش می رسد . در واقع دل توست كه با تو سخن می گوید . دل در این هنگام ، همچون نی بر لبان خداوند نشسته است و به آهنگ او مترنم است . حتی در این ساحت نیز پیام او در قالب كلمات به گوش نمی رسد ، بلكه او بی كلام سخن می گوید . او تو را با احساس سپاس و قدردانی سرشار می سازد و تو را لبریز از حضور حقیقت در ساحت جانت می كند . او همه ی این كارها را بدون واسطه كلمات انجام می دهد . بدون كلمات و فقط در قلمرو احساس و تجربه .
عشق پر شرار
عشق مرا در نگاهت تیره و تار مكن ، ای مهربان
نور چشمانت را برایم خاموش مكن، ای مهربان
من سوخته ام از این شرار عشق، تو مرا دریاب
خرقه پوش از این باران عشق شدم ،تو مرا دریاب
قفل سنگین قلبت را برایم باز كن، ای نازنین
شعر سپید عشقت را برایم آغاز كن، ای نازنین
می خواهم تو را، در این لحظه های سخت با من باش
می گذارم نام تو را، در این سینه ی سبز با من باش
تو آن ستاره ی درخشان در سینه ی عاشق منی ، میدانی
تو آن زورق غریب اندیشه ی ذهن عاشق منی، میدانی
می گریزم از افسون دبده ی پر مهرت، ای جانان من
می شتابم به سوی ان قلب خفته ومهربانت، ای جانان من....
حکایت بودن من با تو
حکایت یک فنجان "قهوه" تلخ است
که امروز به یاد تو تلخِ تلخ نوشیدمش !
و با هر جرعه اش ، بسیار اندیشیدم ...
که این طعم را هنوز هم دوست دارم یا نه ؟!
و آنقدر گیر کردم بین دوست داشتن و نداشتنش
کــــــه تـمـام شــــــــــد !!!
درست وقتی که انتظارش را نداشتم ...
و تازه وقتی کـه تمام شد فهمیدم
که هــنــوز هم با تمام وجودم قهوه می خواهم
حـــــتــــــــی، تـلـخِ تـــــلـــــخ !
پـایـیـز
زنـیسـت زیـبا ،
با مــوهای بـلـند و روبان های رنـگـی
و مـردی ست تـنـها ،
عابـر هـمیـشه ی خـیابانی که
زن از آن گـذشـته ،
رفـتـــه بـاشــد!
گاه و بی گاه :
درخلوتـم فرو می روم ،
در اعماق خشم و غرورم ، و خــلــوت خود سـاخته ام ...
و هنگامی که باز می گردم :
نمی توانم حتی ذره ای از آن آرامش را با خودم بیاورم !
و ناگهان اتاقم تاریک تر از قبر میشود ،
سرم گیج می رود و تـنهایی بر سرم آوار می شود ...
و در گوشم می خواند :
آســودگـی می خواستی ؟! حالا کجــاســـت ...؟!
دلت که برای یک نـفـر تـنـگ بــاشد
خود خـــدا هم بیاید تا خوش بـگـــذرد
و لحظه ای فراموشــش کـنــی
فـــــــــــــایده نــــــدارد...
تو دلـــت تـنـگ اســـــت !
دلـــــت برای همان یک نفر تـنـگ است
تـــــــا نـیایــد و تـــــا نبــاشد
هـیچ چیز درست نمـــــی شــــــــود!
صـدا میزند:
"یاکریم"ها را پــَـر بِدِه...
من امـا تنـها لــبــــ هایم را میگشـایم:
یا کریمُ.... یا کریمُ.... یا کریمُ...
آی واژگـانـم!
پـَــر بـکشـیـد به آسـمـان، سوی کــریــم...
دفترم را باز می کنم
اولین صفحه حکایت از رفتنت است
به صفحات دیگر نگاه میکنم
تمام صفحات دفتر از نبودنت
از غم دوریت
از چشم انتظاریم
و از امید بازگشتنت پر کرده ام
تنها یک برگ سفید باقی مانده
برگی را که برای آمدنت خالی گذاشتم ام
آره امسالم مثل هر سال چشم انتظارم
مــــــادر من فقط یک چشم داشت. من از اون متنفر بودم … اون همیشه مایه خجالت من بود!
اون برای امرار معاش خانواده برای معلم ها و بچه مدرسه ای ها غذا می پخت.
یک روز اومده بود دم در مدرسه که منو به خونه ببره خیلی خجالت کشیدم. آخه اون
چطور تونست این کار رو بامن بکنه؟
روز بعد یکی از همکلاسی ها منو مسخره کرد و گفت مامان تو فقط یک چشم داره!
فقط دلم میخواست یک جوری خودم رو گم و گور کنم. کاش مادرم یه جوری گم و گور میشد …
بهش گفتم اگه واقعا میخوای منو بخندونی و خوشحال کنی چرا نمیمیری؟
اون هیچ جوابی نداد ….
دلم میخواست از اون خونه برم و دیگه هیچ کاری با اون نداشته باشم!
سخت درس خوندم و موفق شدم برای ادامه تحصیل به سنگاپور برم، اونجا ازدواج کردم،
واسه خودم خونه خریدم، زن و بچه و زندگي …
از زندگی، بچه ها و آسایشی که داشتم خوشحال بودم تا اینکه یه روز مادرم اومد
به دیدن من.. اون سالها منو ندیده بود و همینطور نوه هاشو..
وقتی ایستاده بود دم در بچه ها به اون خندیدند و من سرش داد کشیدم که چرا
خودش رو دعوت کرده که بیاد اینجا، اونم بی خبر! سرش داد زدم: چطور جرات کردی
بیای به خونه من و بجه ها رو بترسونی؟ گم شو از اینجا! همین حالا!
اون به آرامی جواب داد: اوه خیلی معذرت میخوام مثل اینکه آدرس رو عوضی اومدم
و بعد فوراً رفت و از نظر ناپدید شد.
یک روز یک دعوتنامه اومد در خونه من درسنگاپور برای شرکت درجشن تجدید ديدار
دانش آموزان مدرسه ولی من به همسرم به دروغ گفتم که به یک سفر کاری میرم.
بعد از مراسم ، رفتم به اون کلبه قدیمی خودمون؛ البته فقط از روی کنجکاوی.
همسایه ها گفتن که اون مرده! اونا یک نامه به من دادند که اون ازشون خواسته بود
که بدن به من :
ای عزیزترین پسرم،
من همیشه به فکر تو بوده ام..
منو ببخش که به خونت اومدم و بچه ها تو ترسوندم!
خیلی خوشحال شدم وقتی شنیدم داری میای اینجا.. ولی من ممکنه که نتونم از
جام بلند شم که بیام تورو ببینم!
وقتی داشتی بزرگ میشدی از اینکه دائم باعث خجالت تو شدم خیلی متاسفم!
آخه میدونی … وقتی تو خیلی کوچیک بودی تو یه تصادف یک چشمت رو از دست دادی
به عنوان یک مادر نمییتونستم تحمل کنم و ببینم که تو داری بزرگ میشی با یک چشم؛
بنابراین مال خودم رو دادم به تو.. برای من اقتخار بود که پسرم میتونست با اون چشم
به جای من دنیای جدید رو بطور کامل ببینه..
با همه عشق و علاقه من به تو مـــــادرت
به مادر و پدرتون مهربان باشید
پرسیدم چیستی؟
گفت : غــــــــــــم
فکر کردم غــــم عروسکی است که میتوانم تا پایان عـــمر با آن بازی کنم اما...
اما بعدها فهمیدم عروســـــــکی هستم که بازیچه غـــم شده ام...
دوتا رفیق بودن همیشه با هم میرفتن میکده
تا اینکه یکیشون فوت میکنه
اون یکی تنها میره میکده
به ساقی میگه دو پیک بریز
ساقی میگه:تو که یه نفری
میگه:یکی واسه خودم یکی بیاد رفیقم
چند ماه بعد دوباره میره میکده به ساقی میگه یه پیک بریز
ساقی میگه:هه رفیقت یادت رفت
میگه:نه خودم توبه کردم اینو به یاد رفیقم میخورم
یارو داشت پیاز میخورد و هی خدا رو شکر میکرد گفتن چرا این کارو میکنی گفت این از صد تا کفر واسه خدا بد تره
یارو 15 سال نذر و نیاز میکنه و از خدا پسر می خواسته جبرئیل نازل شد و گفت:دهن مارو سرویس کردی باید اول ازدواج کنی
دعای خانوم ها:خدایا به من عشق بده تا همسرمو دوس بدارم
صبر بده تا تحملش کنم
اما قدرت نده که میزنم لهش میکنم
یارو چیزی میره تو چشمش میره جلو آینه فوت میکنه تو آینه دوستش میاد بهش میگه احمق تو نباید فوت کنی که اون باید فوت کنه
دنیا 3 رکن دارد:
1_عاشق نشو
2_اکه عاشق شدی واسه عشقت بمیر
3_اگه مردی خاک بر سره بی جنبت کن
2 نفر رو میخواستن اعدام کنن به اولی میگن آخرین درخواستتو بگو میگه:اجازه بدین خونوادمو ببینم
به دومی میگن تو آخرین خواستتو بگو میگه:نذارین این خونوادشو ببینه
به یارو میگن اکه یه دخترو واست نشون کنن چیکار میکنی میگه با سنگ میزنمش
یارو میره دکتر میگه دکتر هیچکی منو تحویل نمیگیره
دکتر میگه:نفر بعدی
استاد تاریخ:پادشاه هخامنشی چگونه بر تخت نشست؟
دانشجو:استاد چهار زانو
مناجات نامه ملانصرالدین:خدایا ماه رمضان را مانند جام جهانی هر 4 سال یکبار و هر بار در یک کشور برگزار بفرما و ما را در دور مقدماتی حذف بفرما
یارو میره ورزشگاه آزادی میبینه فوتباله میگه یا منم بازی میکنم یا بازیتونو به هم میزنم
یارو سر توالت فرهنگی با یکی دعواش شده میپرسن چی شده؟میگه من 2 روزه از این چشمه آب میخورم حالا این اومده ریده توش
یارو هی به مبایلش نگاه میکنه و میخنده میگن بلند بخون ما هم بخندیم میگه نمیدونم کیه هی مینویسه باتری ضعیف است
یارو ماهواره میخره زنش میگه پول از کجا آوردی؟میگه تلویزیونو فروختم
قهر غضنفر با خدا:چون که تو ابر میدی بارون نمیدی منم وضو میگیرم نماز نمیخونم
یارو از جلو کلیسا رد میشه در میزنه تا میخواد فرار کنه پدر روحانی در رو باز میکنه یارو هول میشه میگه ببخشید عیسی خونس؟
یارو به دیوار تکیه زده میگه خدایا یا پول زیادی بهم بده یا منو بکش
یهو دیوار میلرزه میگه ببین ببین واسه کشتن چه آمادس
یارو از اتاق میاد بیرون میبینه کفشاش نیست میگه خدایا یعنی من رفتم
از این پله ها برو پایین تا شکلات بهت بدم
][
][
][
][
][
][
][
][
خجالت نمیکشی واسه یه شکلات دنبالم راه افتادی
درد یک پنجره را پنجره ها میفهمند معنی کور شدن را گره ها میفهمند یک نگاهت به من آموخت که در حرف زدن چشم ها بیشتر از حنجره ها می فهمند
اینجا جایی است که وقتی از شدت تنهایی زانوهایت را بغل گرفته ای بجای همدردی برایت پول خرد میریزند
اون موقع که همه داشتند با دنیا میجنگیدند من دست در گریبان با خود میجنگیدم اکنون که همه با خود می جنگند من سر در گریبان آرامش خود دارم
پیکت را بالا ببر بسلامتی فاحشه های شهرمان که جز خود کسی را نفروختند
هنگام مرگ مرا در گورستان سگ ها دفن کنید تا دمی در میان با وفایان باشم
نیا باران اینجا جای قشنگی نیست من از اهل زمینم خوب میدانم گل عاشق زنبور است از طرفی پروانه را هم دوست دارد
آنروز که سقف خانه ها چوبی بود گفتار و عمل در همه جا خوبی بود امروز بنای خانه ها از سنگ شده دل ها همه با بنا هماهنگ شده
اعتراف میکنم خوب هم که باشی از بس بدی دیده اند خوبی هایت را باور نمیکنند...نفرین به شهری که غریبه ها آشنا ترند
افلاطون را گفتند چرا غمگین نمیشوی گفت دل به آنچه نمیماند نمیبندم
پروردگارا آرامشی عطا فرما تا بپذیرم آنچه را که نمیتوانم تغییر دهم و شهامتی ده که تغییر دهم آنچه را که میتوانم
زندگی یک بازی درد آور است/زندگی یک اول بی آخر است/زندگی کردیم و ما باختیم/کاخ خود را روی دریا ساختیم/
لمس باید کرد این اندوه را/بر کمر باید کشید این کوه را/زندگی با همین غم ها خوش است/
با همین بیش و همین کم ها خوش است/زندگی کردیم و شاکی نیستیم/بر زمین خوردیمو خاکی نیستسم