غم و خنده

در این بین شاید تنها چیزی که حتی ارزش ترحم تو را نداشت دل من بود...

دل من بیصدا شکست بی صدا ناله کرد بی صدا فریاد زد و بی صدا مرد...

و هیچ کس مرگ دلم را نفهمید...امامن با تک تک سلول های بدنم غم مرگ دلم را چشیدم و باید می خندیدم تا کسی تو را محکوم نکند... و چقدر سخت است نقاب به چهره زدن...من با این غم بزرگ ساختم وبه خود فهماندم که دیگر دلی در میان نیست... اما این لبخند اجباری مرا از پا در می آورد...



+ نوشته شده در 26 مهر 1391برچسب:, ساعت 13:10 توسط سامان