غم و خنده

 پیرمندی لاغر و رنجور با دسته گلی بر زانو روی صندلی اتوبوس نشسته بود...

دخترجوان و زیبایی روبه رو او چشم از گل ها بر نمیداشت...

وقتی به ایستگاه رسیدند پیرمند بلند شدودسته گل را به دختر دادوگفت:میدانم از این گل ها خوشت امده است به زنم میگوییم که دادمشان بتو به گمانم او هم خوشحال شود...

دختر جوان گل ها را پذیرفت و پیرمرد را نگاه کرد که از پله های اتوبوس پایین میرفت و وارد قبرستان کوچک شهر میشد



+ نوشته شده در سه شنبه 11 مهر 1391برچسب:, ساعت 15:12 توسط