به او بگویید دوستش دارم...

غم و خنده

به او بگویید دوستش دارم...

سلام همراه...
مینویسم برای تو که روزگاری آخرِ عشق بودی و اولِ حادثه...
مینویسم برای تو که حالا شده ای عکسِ خاک گرفته ی قابِ خاطره ها...
هرچند خودت روبه رویم هستی،هر روز،هر شام،هر لحظه...
این تویی؟یا آن تو بود که از دلِ "دوستت دارم" ها می آمد؟
وای وای؛"دوستت دارم" دیگر دارد از یادم میرود...
از یادم میرود که چگونه میشود کسی را دوست داشت؟
چگونه باید او را به دست روزهای روزمرگی سپرد؟
چگونه میشود هر طلوع،هر غروب،چشم بر چشمش دوخت و گوش ها را تیز کرد به شنیدن یک "دوستت دارم"
 یا نه کمتر،به شنیدن صدای نفسی که ترجمان "دوستت دارم" باشد.
 مینویسم برای تو که فراموش کرده ای چه زیبا میگفتی:"دوستت دارم"
و من نمیدانم در این روزهای خاموشی؛واژه ها را از یاد برده ای یا تعبیرهای عاشقانه را...
بگو به من اگر"دوستت دارم" هنوز یادت هست...
آن را کجا؟کجا باید از زبانت شنید؟
در نیمه راه کدام سفر؟در اوج کدام همنشینی؟در عبور از کدام تنفس؟
ما فراموش کرده ایم "دوستت دارم" ها را و آجرهای خانه هم به فراموشی ما پیوسته اند...
و این سقف و دیوارها که روزگاری "دوستت دارم" را در خود حبس میکردند و به آمد و رفت واژه های پرتلاطمِ ما می نشستند حالا...!!!
ما فراموش کرده ایم...
اگر این نامه را سالها پس ازحادثه ی دوست داشتن ها مینوشتم حرفی نبود؛
اما تو بگو چرا چنین زود فراموشی بین ما نشست؟
از آن غربتِ عاشقانه ی انبوه دوباره نگاه کن به این قابِ خاطره،شاید به یادت بیاید آن واژه ها...
شاید دوباره بگویی:"دوستت دارم..."
شاید...

 

*اینجا به جز دوری تو،چیزی به من نزدیک نیست!



+ نوشته شده در 29 مهر 1391برچسب:, ساعت 12:48 توسط سامان