دیشب دوباره با اندیشه تو به خواب رفتم و دوباره در رویاهایم
تو را کنار خودم دیدم ،دیدم که در میان باغِ بزرگِ عاشقی کنار
گل های اقاقی من و تو کلبه ای از جنس محبت هایمان ساخته ایم
و زیر سقف بزرگ آسمانِ دلبری برای هم شعر عاشقانه می خوانیم.
دستانم را به دستانت فروخته بودم تا کمی شیرینی زندگی بخرم و تو
آغوشت را به من هدیه داده بودی تا سرمای روزهای سختمان تن رنجورم را نیازارد.
نگاهم که به نگاهت گره میخورد جادوی عشق بیرون می پاشید و آسمان به لرزه
در می آمد از این همه قدرت عاشقی....
لبخندت تمام شادی زندگی ام را تکمیل کرده بود.

هردو میخندیدیم و نگاهمان به هم دوخته شده بود انگار مسخ هم شده بودیم
به اوج قله ی عشق رسیده بودم که از خواب بیدار شدم
شب ساکت بود اما صدایی ازدرون سینه ام این سکوت را بر هم میزد
صدای قلبم که تنها به عشق تو می تپید.
دستانم عطر دستانت را هنوز در خود داشت وآغوشم گرمای آغوشت
را به یادگار نگه داشته بود.
آری این حقیقت هر شب یک قلب عاشق است قلبی مثل قلب من که عاشق توست.