فرض کن يک زماني يک نفري در زندگيات بوده که داري خودت را جر ميدهي تا فراموشش کني. حالا آنوقت از همان موقع مدام هر کسي از راه ميرسد حال او را از تو ميپرسد، روي تابلوي تمام خيابانها و مغازهها اسم او را مينويسند، قيافه همه شبيه او ميشود، تکه کلامهاي همه شبيه او ميشود، خنديدن و راه رفتن و نگاه کردن و غر زدن همه شبيه او ميشود، زمين و زمان آهنگي که او دوست داشت را پخش ميکند، کتابي که او دوست داشت را معرفي ميکند، فيلمي که او دوست داشت را توصيه ميکند. اينجاست که زندگي مقابلت ميايستد با لبخند انگشت وسطش را نشانت مي دهد.
حالا تمام اينها به کنار، تصور کن مثلا اسمش، چميدانم، مثلا سارا دارايي ست. درست از لحظهاي که قصد ميکني فراموشش کني نسخههاي مشابه مثل جوش زير بغل از همه جا ميزنند بيرون: سارا دارابي، سارا دالاني، تارا دارايي، مانا سالاري، سارا داراييزاده، سارا دارايينژاد، سارا داراييپور و… حالا اگر مثلا يکهو دلت بخواهد يک نفر ديگر را از ذهنت پاک کني، مثلا ا’مالخبيثهء دارمانجانپوري، همه آدمها ميروند و گم و گور ميشوند و از در و ديوار برايت دارمانجاننژاد و دارمانجانزاده و امالخبيطه و خطيبه و شليته و سليطه و کوفت و زهرمار بيرون ميريزد.
اينجاست که زندگي مقابلت ميايستد و با لبخند حرامزادهگياش را به رخت ميکشد.
زندگي گاهي با لبخند انگشت وسطش را نشانت ميدهد. زندگي گاهي با لبخند حرامزادهگياش را به رخت ميکشد.
آنوقت من و تو فکر ميکنيم اينها همه تصادفيست، اما زندگي آن گوشه نشسته و به قبر من و تو ميخندد.