غم و خنده

زندگي گاهي اوقات شوخي‌اش مي‌گيرد. زندگي گاهي اوقات شوخي‌هايش کارگري مي‌شود، لب مرزي مي‌شود، وحشيانه و خطرناک و به دور از انصاف مي‌شود. انگار که وقتي خوابيده‌اي موهايت را آتش بزند، انگار که توي کفشهايت ميخ بگذارد، انگار که از پشت سر يک چاقو را بگذارد کنار گوش‌ت و بعد صدايت کند… زندگي گاهي بي‌شعورتر از آن چيزي مي‌شود که انتظارش را داري.

فرض کن يک زماني يک نفري در زندگي‌ات بوده که داري خودت را جر مي‌دهي تا فراموشش کني. حالا آنوقت از همان موقع مدام هر کسي از راه مي‌رسد حال او را از تو مي‌پرسد، روي تابلوي تمام خيابان‌ها و مغازه‌ها اسم او را مي‌نويسند، قيافه همه شبيه او مي‌شود، تکه کلام‌هاي همه شبيه او مي‌شود، خنديدن و راه رفتن و نگاه کردن و غر زدن همه شبيه او مي‌شود، زمين و زمان آهنگي که او دوست داشت را پخش مي‌کند، کتابي که او دوست داشت را معرفي مي‌کند، فيلمي که او دوست داشت را توصيه مي‌کند. اينجاست که زندگي مقابلت مي‌ايستد با لبخند انگشت وسطش را نشان‌ت مي دهد.

حالا تمام اينها به کنار، تصور کن مثلا اسمش، چميدانم، مثلا سارا دارايي ست. درست از لحظه‌اي که قصد مي‌کني فراموشش کني نسخه‌هاي مشابه مثل جوش زير بغل از همه جا مي‌زنند بيرون: سارا دارابي، سارا دالاني، تارا دارايي، مانا سالاري، سارا دارايي‌زاده، سارا دارايي‌نژاد، سارا دارايي‌پور و… حالا اگر مثلا يکهو دلت بخواهد يک نفر ديگر را از ذهنت پاک کني، مثلا ا’م‌الخبيثهء دارمانجانپوري، همه آدمها مي‌روند و گم و گور مي‌شوند و از در و ديوار برايت دارمانجان‌نژاد و دارمانجان‌زاده و ام‌الخبيطه و خطيبه و شليته و سليطه و کوفت و زهرمار بيرون مي‌ريزد.
 اينجاست که زندگي مقابلت مي‌ايستد و با لبخند حرام‌زاده‌گي‌اش را به رخ‌ت مي‌کشد.

زندگي گاهي با لبخند انگشت وسطش را نشان‌ت مي‌دهد. زندگي گاهي با لبخند حرام‌زاده‌گي‌اش را به رخ‌ت مي‌کشد.
آنوقت من و تو فکر مي‌کنيم اينها همه تصادفي‌ست، اما زندگي آن گوشه نشسته و به قبر من و تو مي‌خندد.

+ نوشته شده در 29 مهر 1391برچسب:, ساعت 12:48 توسط سامان

می بینی دنیا را؟

سلام همراه
دیدی دنیا را ...؟ فاصله بین بودن و نبودن را دیدی؟
ما که کارمان به کار کسی نبود...بود؟
زیر سقف دل خودمان، سر سفره خودمان، سر شادی و درد خودمان و حالا تو اینگونه اینجا می مانی و من می روم!
شاکی نمی توانم باشم. نبودنم خود خواسته است.
اما خواسته ای اجباری که نمی دانم تا کی باید متحملش شوم.
کمی احساس شکست دارم.
سخت است.....سخت که همه چیز را بگذارم و بروم.
تو را بگذارم و بروم.
مگر تو مال من نیستی؟
 نیستی؟
.
.
.
می بینی دنیا را؟
+ نوشته شده در 29 مهر 1391برچسب:, ساعت 12:48 توسط سامان

به او بگویید دوستش دارم...

سلام همراه...
مینویسم برای تو که روزگاری آخرِ عشق بودی و اولِ حادثه...
مینویسم برای تو که حالا شده ای عکسِ خاک گرفته ی قابِ خاطره ها...
هرچند خودت روبه رویم هستی،هر روز،هر شام،هر لحظه...
این تویی؟یا آن تو بود که از دلِ "دوستت دارم" ها می آمد؟
وای وای؛"دوستت دارم" دیگر دارد از یادم میرود...
از یادم میرود که چگونه میشود کسی را دوست داشت؟
چگونه باید او را به دست روزهای روزمرگی سپرد؟
چگونه میشود هر طلوع،هر غروب،چشم بر چشمش دوخت و گوش ها را تیز کرد به شنیدن یک "دوستت دارم"
 یا نه کمتر،به شنیدن صدای نفسی که ترجمان "دوستت دارم" باشد.
 مینویسم برای تو که فراموش کرده ای چه زیبا میگفتی:"دوستت دارم"
و من نمیدانم در این روزهای خاموشی؛واژه ها را از یاد برده ای یا تعبیرهای عاشقانه را...
بگو به من اگر"دوستت دارم" هنوز یادت هست...
آن را کجا؟کجا باید از زبانت شنید؟
در نیمه راه کدام سفر؟در اوج کدام همنشینی؟در عبور از کدام تنفس؟
ما فراموش کرده ایم "دوستت دارم" ها را و آجرهای خانه هم به فراموشی ما پیوسته اند...
و این سقف و دیوارها که روزگاری "دوستت دارم" را در خود حبس میکردند و به آمد و رفت واژه های پرتلاطمِ ما می نشستند حالا...!!!
ما فراموش کرده ایم...
اگر این نامه را سالها پس ازحادثه ی دوست داشتن ها مینوشتم حرفی نبود؛
اما تو بگو چرا چنین زود فراموشی بین ما نشست؟
از آن غربتِ عاشقانه ی انبوه دوباره نگاه کن به این قابِ خاطره،شاید به یادت بیاید آن واژه ها...
شاید دوباره بگویی:"دوستت دارم..."
شاید...

 

*اینجا به جز دوری تو،چیزی به من نزدیک نیست!

+ نوشته شده در 29 مهر 1391برچسب:, ساعت 12:48 توسط سامان

بی سالگی

امـــروز چند شنبه است؟
چندم کدام مـــاه و چندم کدام ســال؟
امروز چند سال از من می گذرد و من چند ساله ام؟
چیـــزی به یاد نمی آورم
جز این که امــروز اکنون است
و اینجــا زمین است و من به دنیـــا آمدم
به رسم عـــادت:

                      تولدم مبارک

+ نوشته شده در 29 مهر 1391برچسب:, ساعت 12:48 توسط سامان

خیلی چیزها...

بی‌تو اندیشیده‌ام کمتر به خیلی چیزها
می‌شوم بی‌اعتنا دیگر به خیلی چیزها

تا چه پیش آید برای من! نمی‌دانم هنوز...
دوری از تو می‌شود منجر به خیلی چیزها

غیرمعمولی‌ست رفتار من و شک کرده است
ـ چند روزی می‌شود ـ مادر به خیلی چیزها

نامه‌هایت، عکس‌هایت، خاطرات کهنه‌ات
می‌زنند این‌جا به روحم ضربه، خیلی چیزها
...
هیچ حرفی نیست، دارم کم‌کم عادت می‌کنم
من به این افکار زجرآور... به خیلی چیزها

می‌روم هرچند بعد از تو برایم هیچ‌چیز...
بعدِ من اما تو راحت‌تر به خیلی چیزها...

 

از : زنده یاد نجمه زارع

 

*از او که رفته نباید رنجشی به دل گرفت
او که دوستش دارم همه گونه حقی بر من داره
حتی حق اینکه دیگه دوستم نداشته باشه
نمیشه از او رنجشی به دل گرفت
بلکه باید تنها از خود برنجم
که چرا باید آنقدر شایسته ی محبت نباشم که او مرا ترک کند ...
و این خود دردی کشنده است ...

+ نوشته شده در 29 مهر 1391برچسب:, ساعت 12:48 توسط سامان

مرگ چیزی شبیه دست های من است...

مرگ

تنها دری است که

 تا به تو فکر می کنم باز می شود

 و هر بار بدم می آید از خانه ای که در آن نیستی

و بعد به هر دری می زنم

عزرائیل پشتش است

 و بعد طناب یعنی اتفاقی که نمی افتد را به کدام سقف بیاویزم

 و تیغ یعنی این توئی که هنوز در رگ هایم جریان داری

 مرگ چیزی شبیه دست های من است

 که حتی با ده انگشت نمی توانند

 یک ذره از گرمی دست های تو را نگه دارند

 و چیزی شبیه صدایم

 که هر بار دوستت دارم

تارهای صوتی ام را عنکبوت ها تنیده اند

و چه انتظار بزرگی است

اینکه بدانی

 پشت هر "دوستت دارم"

چقدر دوستت دارم

اینکه بدانی

چگونه سالهاست

 زیر لبخند میانسال مردی می پوسم

که نمی داند

هنوز در رگ های من

کسی هست

و هر روز جنازه ی تازه ای

در من کشف می کند

 

 از : لیلا کردبچه

+ نوشته شده در 29 مهر 1391برچسب:, ساعت 12:48 توسط سامان

همین...الان...این جا

 بگذار امشب
 خواب های سفید وُ سیاهی ببینم  که در هیچ کدام شان
 بازیگر نقش اول٬ نباشم
 تکه سنگی باشم ـ ناظر
 در حد ذهنیت یک جلبک  یا سپید رودی خشک وُ تفته
 در دامن دره ای بی هویت 
 همین...الان...این جا
 در ارتفاعِ هزار پایی نا معلوم
 خا....
 (( موش )) م
 کن

ستاره چگینیان

+ نوشته شده در 29 مهر 1391برچسب:, ساعت 12:48 توسط سامان

به هم گره زده تنهاترین عدد ها را

به هم گره زده تنهاترین عدد ها را
ظرافتی که به هم ضرب میکند ما را

من وتو هردو عدد های کوچکی هستیم
دو تاعدد که نداریم تاب منها را

من وتوحل هم ایم وچگونه دیگرجبر
... زهم جدا کند این اتحاد زیبا را

مرا نبود توان سرودن غزلی
توخود غزل شدن آموختی الفبا را

به ساحل آمده ای تو،و من مه ای شده ام
بپوشم از تو مگرچشم شوردریا را!

خداکند دم مرگم برابرم باشی
که من هدرندهم آخرین تماشا را

من وتو-باشی اگر-مثل بادبادک ها
کنارهم به هوا می بریم دنیا را

مصدق آقاجانلو 

+ نوشته شده در 29 مهر 1391برچسب:, ساعت 12:48 توسط سامان

هر شب یک نامه کوتاه برای تو که قرار است نا نوشته بمانی (شماره 8)

برگرد بسوی من

گرچه دستانم در دست دیگری است

اما هنوز هم من دلم مشغول دلمشغولیهای توست!!!!

امروز چقدر گریستی؟؟؟؟

چقدر درد تنهایی آزارت داد؟؟؟

من امروز قطرات اشک تورا شمردم...

365 قطره بود...گرم و آتش زا!!!!

کاش میدانستی اینجا یکی قطرات اشک تو را میشمرد...

و برای عزیز تو خیرات میدهد...کاش میدانستی...شاید اینگونه زندگیت زیبا تر میشد!

+ نوشته شده در 27 مهر 1391برچسب:, ساعت 23:28 توسط سامان

برای دوستی که گفت عاشق ادبیات است

دلم برات تنگ شد ....ییهو...بی صدا....فقط تنگ شده!

+ نوشته شده در 27 مهر 1391برچسب:, ساعت 23:28 توسط سامان

هر شب یک نامه کوتاه برای تو که قرار است نا نوشته بمانی (شماره6)

مرا ببخش..

مرا ببخش که میان خودم و تو...خودم را برگزیدم...

مرا ببخش...

+ نوشته شده در 27 مهر 1391برچسب:, ساعت 23:28 توسط سامان

هر شب یک نامه کوتاه برای تو که قرار است نا نوشته بمانی (شماره5)




ببین غریبه!!!!
رک و پوست کنده حرفم را میزنم...
بگذار به پای آن شهامتی که آن روز اقرارش کردی
همه انگیزه من شده است ،نیمی از یک ساعت در طول یک هفته!!!!
.
.
.
گله نمیکنم
شاید هفته ها بود این انگیزه نصفه نیمه را هم نداشتم
امشب مینویسم تا بدانی
جای تو امن است
همین جا، همین نزدیکی ها
در همین رو به روها
در میان قلب کوچک من
همین جا توی گوشی موبالیم
و من شبها را دیگر به صدای تو صبح میکنم
باورت میشود؟؟؟؟
باورت میشود شده ای رویای یک آدم دل کنده از زندگی
با تو همه غمها،شکست هایم را فراموش میکنم
مرا ببین
امروز دوشنبه 17 مهر ماه
مرا ببین
دارم میخندم....حتی با صدای بلند تر 
+ نوشته شده در 27 مهر 1391برچسب:, ساعت 23:28 توسط سامان

باران


عادت کرده ایم

به لبخند در باران

به فریاد در کوهسار

وقتی می رفتی

در بین من و تو باران بود

و هنوز نم نم باران

در چشمم تکرار می شود

اگر برگشتی

کودکی را از کوچه های گل

به ارمغان بیار

که در باغچه ی تنهایی خود بکارم

و عشق را برای دنیا

هدیه کنم

چنانکه باران دریا را هدیه می کند

http://baraneshab2.persiangig.com/image/7.jpg

+ نوشته شده در 27 مهر 1391برچسب:, ساعت 20:11 توسط سامان

وصیتی زیبا از آلبرت انیشتین

روزی فرا خواهد رسید که جسم من آنجا زیر ملحفه سفید پاکیزه ای که از چهار طرفش زیر تشک تخت بیمارستان رفته است، قرار می گیرد و آدم هایی که سخت مشغول زنده ها و مرده ها هستند از کنارم می گذرند.

آن لحظه فرا خواهد رسید که دکتر بگوید مغز من از کار افتاده است و به هزار علت دانسته و ندانسته زندگیم به پایان رسیده است.

در چنین روزی، تلاش نکنید به شکل مصنوعی و با استفاده از دستگاه، زندگیم را به من برگردانید و این را بستر مرگ من ندانید. بگذارید آن را بستر زندگی بنامم. بگذارید جسمم به دیگران کمک کند که به حیات خود ادامه دهند.

چشمهایم را به انسانی بدهید که هرگز طلوع آفتاب، چهره یک نوزاد و شکوه عشق را در چشم های یک زن ندیده است.

قلبم را به کسی هدیه بدهید که از قلب جز خاطره ی دردهایی پیاپی و آزار دهنده چیزی به یاد ندارد.

خونم را به نوجوانی بدهید که او را از تصادف ماشین بیرون کشیده اند و کمکش کنید تا زنده بماند تا نوه هایش را ببیند.

کلیه هایم را به کسی بدهید که زندگیش به ماشینی بستگی دارد که هر هفته خون او را تصفیه می کند.

استخوان هایم، عضلاتم، تک تک سلول هایم و اعصابم را بردارید و راهی پیدا کنید که آنها را به پاهای یک کودک فلج پیوند بزنید.

هر گوشه از مغز مرا بکاوید، سلول هایم را اگر لازم شد، بردارید و بگذارید به رشد خود ادامه دهند تا به کمک آنها پسرک لالی بتواند با صدای دو رگه فریاد بزند و دخترک ناشنوایی زمزمه باران را روی شیشه اتاقش بشنود.

آنچه را که از من باقی می ماند بسوزانید و خاکسترم را به دست باد بسپارید، تا گلها بشکفند.

اگر قرار است چیزی از وجود مرا دفن کنید بگذارید خطاهایم، ضعفهایم و تعصباتم نسبت به همنوعانم دفن شوند.

گناهانم را به شیطان و روحم را به خدا بسپارید و اگر گاهی دوست داشتید یادم کنید.

عمل خیری انجام دهید، یا به کسی که نیازمند شماست، کلام محبت آمیزی بگویید.

اگر آنچه را که گفتم برایم انجام دهید، همیشه زنده خواهم ماند ...

+ نوشته شده در 27 مهر 1391برچسب:, ساعت 20:11 توسط سامان

باجه های عجیب تلفن در برزیل

 

+ نوشته شده در 27 مهر 1391برچسب:, ساعت 20:11 توسط سامان

فکر می کنید اینجا کجاست؟

حدس هم نمی زدید اینجا شاندیز مشهد است. هتلی به نام قصر مردان.

+ نوشته شده در 27 مهر 1391برچسب:, ساعت 20:11 توسط سامان

جنس چینی

چقدر میگم جنس چینی نخرید ... این هم عاقبتش

+ نوشته شده در 27 مهر 1391برچسب:, ساعت 20:11 توسط سامان

ای خدای مهربون ...

آهاے
 خــــــــدای مهربون 

دلم گرفـتـــــ از ایـن روزا

از این روزا  ے  بیــــ نشون

از این هــــمه در به در ے

از گردشـــــــ چرخ زمون

دلم گرفتـــــــــــ از آدمـــا

  از آدمــاے مهربونــــــــــ

از این مترســـکـــ ها ودرد  

از هم دلا ےهمــــــ زبونـــ

تو هم که بــے صـــدا شد ے

آهاے  خـــــــــــدا ے  مهربون

آهاے خـــــــــــدا ے  عاشقا

تو یــے  فقط دلـــــ خوشیمون

آره دلم خیلــــــــــے  پــــره

از غم ها ے رنگاوارنگــــــــــ

از جمله ےدوستــــ دارمــــ

دروغ ها ے خیلــــــے قشنگ

دلمــــ گرفتـــــــــ از این روزا

ار آدمــــــ ها ے مـــــهربونــــ

از تو که با ما نبــــــــودیـــــــ

آها ے

 خــــــــداے  مهربونـــــ

 آها ے

 خــــــــــداے  مهربونــــــــــ

+ نوشته شده در 27 مهر 1391برچسب:, ساعت 20:11 توسط سامان

عكس‌هایی به زیبایی تابلوی نقاشی!

ده عكس HDR در این گزارش تصویری ارائه می‌شوند كه به اندازه ای زیبا هستند كه نیازی به تفسیر و تشریح ندارند...

 

 

 

 

 

 

+ نوشته شده در 27 مهر 1391برچسب:, ساعت 20:11 توسط سامان

گزارش تصویری از ونیز شهر رویایی ایتالیا

ونیز شهری با موزه‌ها، كاخ‌ها، كلیساها و پل‌های تاریخی است. ونیز با این كه شهری كوچك است، موزه‌های متعددی دارد كه هر كدام درجذب گردشگر موفقند...

 

 

 

 

 

+ نوشته شده در 27 مهر 1391برچسب:, ساعت 20:11 توسط سامان

آشنایی با خواص سیب

سیب سرشار از آنتی‌اكسیدان‌های قوی است و خواص درمانی آن فراوان است.

1- سیب سرشار از فلاونوئید و پلی‌فنول‌ است كه هر دو آنتی اكسیدان قوی هستند.

 

 

 

 

 

 

 

 

+ نوشته شده در 27 مهر 1391برچسب:, ساعت 20:11 توسط سامان

رحم کن

رحم کن تا شب بی جنبش بی حوصلگی

پشت این پنجره ی خالی قابم نکنه دارم

از فکر رسیدن به تو آباد می شم

تو بیا که باد ولگرد خرابم نکنه رحم کن

دست تو پر پر شدنو می فهمه رحم کن چشم تو ایثار منو می فهمه

ای مراقب چراغ نفس من در باد نفست

به شعر من جرأت عریانی داد

بال پرواز من در به در عاشق باش

چون که در من کسی از اوج پریدن افتاد

+ نوشته شده در 27 مهر 1391برچسب:, ساعت 18:52 توسط سامان

بـهـآنـه

مـن شیفتـه ے آلاچـیـق هـآے کـوچکـ کـآفـه ای هسـتـم

کـه  ے نزدیکـ تـر نشـستـنمـآن بـود

و مـن...

روبـه روی تـو...

مـی تـوآنـم تمـآم شـعـرهـآے نگـفتـه دنـیـآ رآ اینـجـآ بگـویـم..

+ نوشته شده در 27 مهر 1391برچسب:, ساعت 18:52 توسط سامان

لمس کن

لمس کن کلماتی را که برایت می نویسم

تا بخوانی و بفهمی چقدر جایت خالیست ...

تا بدانی نبودنت آزارم می دهد ...

لمس کن نوشته هایی را که لمس ناشدنیست و عریان ...

که از قلبم بر قلم و کاغذ می چکد

لمس کن گونه هایم را که خیس اشک است و پُر شیار ...

لمس کن لحظه هایم را ...

تویی که می دانی من چگونه عاشقت هستم

لمس کن این با تو نبودن ها را لمس کن ...

همیشه عاشقت می مانم

دوستت دارم ای بهترین بهانه ام

+ نوشته شده در 27 مهر 1391برچسب:, ساعت 18:52 توسط سامان

قحطی عشق

قحطی عشق می آید
7سال نه...
70سال...
در قلبم ذخیره وپنهانت می كنم...
بگو كنعانیان منتظر نباشند...
تقسیم شدنی نیست...
حتی اگر یعقوب بیاید...

آرزو میکنم ،
هیچ راه نجاتی نداشته باشی . .
وقتی که غرق خوشبختی هستی .

+ نوشته شده در 27 مهر 1391برچسب:, ساعت 18:52 توسط سامان

...

دوســت داشتنــت،
انــدازه نــدارد!
پــايــان نــدارد!
گــويــی بِــايستــی بــر ســاحــل اقيــانــوس و
مــوج هــای کــوچــک و بــزرگ مکــرّر را
بــی انتهــا، بشمــاری!

 

+ نوشته شده در 27 مهر 1391برچسب:, ساعت 18:52 توسط سامان

داغ

سَر میز شامـ

یادت کـﮧ میافتَمـ بـُـغض میکنَمـ

اشک ـدَر چشمانمـ حلقـﮧ میزنـــَد

ـهَمـﮧ متعجب نگاهَمـ میکنَند

لبخند میزنمـ وُ میگویَمـ :

چقدر ـداغ بود ...!

+ نوشته شده در 27 مهر 1391برچسب:, ساعت 18:52 توسط سامان

فحش های دانشجویی + طنز باحال




دانشجوی تهران شمال :
نکته : وقتی می خونید این قسمتو سعی کنید لباتون تا حد امکان غنچه باشه:
بی ادب , تو واقعا عقلتو از دست دادی . منو ترسوندی بی ...تلفظ : بی ششووور ( امیدوارم ولنتاین کچل شی . بد بد بد)


دانشجوی تهران جنوب:
(.... .... .... ..... ... .. ... ..کلا سانسور شد )


دانشجوی دانشگاه تهران :
وطن فروش مزدور , لیبرال خود فروخته , مخل نظام , تو حق شرکت در انتخابات بعدی رو نداری با اون کاندید از خودت نفهم تر , فاشیست تند رو
(توجه داشته باشید که موضوع دعوا سیاسی بوده)


دانشجوی پزشکی :
در دیکشنری این بروبچ کلمه ی فحش تعریف نشدست


دانشجوی هنر :
من شعر دوازدهم از هشت کتاب استاد سهراب رو به تو بی ادب بی فرهنگ تقدیم می کنم امیدوارت گیتارت بشکنه و تا اخر عمر یکه و تنها و بی عشق و ژولیت بمونی .
وفتی هم کار بالا می گیره کاریکاتور همدیگه رو می کشن .


دانشجوی الهیات :
یا ایهو الذی فحشو فحشً فاحشتن ای هستیت به عدم مبدل , ای دچار دور تسلسل شده , ای علتت به ممکن الوجود گرویده , فلسفه ی تو دچار تضاد شده و من به خود اجازه ی بحث نمی دم .... *
*: این آخری که گفت از اون ناجوراش بود که فلش بک زد به دوران دبیرستان و رشته ی علوم انسانی که می خوند و واسه خودش یلی بود


دانشجوی تربیت بدنی:
به من گفتی ... , ... خودتی و جد و آبادت
به همین کوتاهی البته بعدش یه 2 ساعتی بزن بزن می شه


دانشجوی زبان خارجی :
هنوز دعوا نشده , شروع می کنن خارجکی بلغور کردن البته به نظر من اگه ترجمه ی حرفاشونو می دونستند خودشون رو زبونشون فلفل می ریختن و 2 روز تو اتاق خودشونو حبس می کردن


دانشجوی حقوق :
تو با این کارت به حقوق شهروندی من تجاوز کردی و من طبق اصل 153 قانون اساسی حق دارم ازت شکایت کنم و مادرتو به عزات بشونم شما می تونید هیچی نگید اما هر چی بگید بر علیه شما تو دادگاه استفاده می شه .
راستی اگه وکیل تسخیری خواستی به خودم بگو


دانشکده ی کاشون :
کسی با تو حرف نزد . کثافت مرض . از جلو چشام خفه شو . وقتی با من حرف میزنی دهنتو ببند !
( من قصد توهین یه هیشکی رو ندارم )

 

دانشگاه اهواز :
ولک جاسم بگیرش ، دندوناتو پاره میکنم ! به کی چپ چپ نگاه کردی ولک ( باقی درگیری فیزیکی و با سلاح سرد انجام میشه ! )

+ نوشته شده در 27 مهر 1391برچسب:, ساعت 18:52 توسط سامان

با"تو"

کلمات

بی حضورت

به جنون نمی رسند

و

خوشبختی

بی لبخندت ممکن نیست

خوشا سوختن در آغوش تو!

با"تو"

من

به پایان نمی رسم...!


+ نوشته شده در 27 مهر 1391برچسب:, ساعت 18:52 توسط سامان

آغــوش گَرم

امآن اَز این بوی ِ پآییزی ُ و آسمـآن اَبری

ک ِ آدَمـ نَه خودَ میدآنَد دَردَش چیست ؟

وَ نَه هیچ کَس ِ دیگَر ...

فَقَط میدآنَد هَر چِه هَوا سَردتَر میشَودَ

دِلَش آغــوش گَرمـ میخوآهَد ... !

+ نوشته شده در 27 مهر 1391برچسب:, ساعت 18:52 توسط سامان